روزنامه صبا

روزنامه صبا

آهو امیرصمیمی:

من آمده‌ام تئاتر کار کنم!


«من آمده‌ام تئاتر کار کنم» و چه و چه و چه، ولی دیدم زهی خیال باطل!

 تماشاخانه انتظامی در خانه هنرمندان این شب‌ها محل اجرای نمایشی با نام «بدل» به نویسندگی و کارگردانی «آهو امیرصمیمی» است. این کارگردان بیش‌تر به عنوان روزنامه‌نگار و منتقد ادبی شناخته می‌شود. اما اکنون نمایشی را به صحنه آورده که نخستین تجربه کارگردانی تئاتر او به شکل حرفه‌ای و مستقل است. امیرصمیمی در نمایش خود ضمن این‌که به بررسی مسائل زندگی دوقلوها پرداخته، موضوع اهدای عضو را نیز در میان خانواده‌هایی که به نحوی درگیر این مساله‌اند، دستمایه قرار داده است. مسعود ملکوتی‌نیا، وحید الهویی و مژگان معقولی، بازیگرانی‌اند که در نمایش «بدل» به ایفای نقش پرداخته‌اند. با آهو امیرصمیمی درباره تجربه نویسندگی و کارگردانی نمایش «بدل»، به گفت‌وگو نشسته‌ایم، که در ادامه می‌خوانید

شما را بیش‌تر به عنوان روزنامه‌نگار و منتقد ادبی می‌شناختیم. چه شد که به سمت تئاتر آمدید؟

نمایش «بدل» نخستین تجربه من در فضای تئاتر است. ادبیات نمایشی خوانده‌ام و همیشه علاقه‌ام، نوشتن بوده است. اصلاً نمایشنامه‌نویسی عشق اولم بوده. نمایشنامه و فیلمنامه زیاد می‌نوشتم اما چون آن‌ها گوشه‌ای می‌ماندند و خاک می‌خوردند، دیدم این کار فایده‌ای ندارد …

یعنی هیچ‌کدام از نوشته‌های قبلی شما به تولید نرسیدند؟

نه، چون معمولاً تولید آن‌ها هزینه‌بر هستند! مثلاً برای یکی از دوستانم فیلمنامه بلندی نوشتم که دنبال سرمایه‌گذار گشت و پیدا نکرد و سرخوردگی ایجاد شد. در فضای تئاتر نیز به همین صورت بود. بارها نمایشنامه‌هایی نوشتم و دنبال سرمایه‌گذار گشتم. حتی افرادی تا نیمه راه می‌آمدند، ولی باز اتفاق خاصی نمی‌افتاد و ماجرا از اول تکرار می‌شد. وقتی دیدم شرایط این‌گونه است، فکر کردم بهتر است خودم آستین بالا بزنم و حداقل اجرای این متن را خودم تجربه کنم و ببینم تجربه‌ام به چه صورت خواهد بود. البته دوره‌های کارگردانی هم گذرانده بودم. بنابراین دلم را به دریا زده و تجربه‌اش کردم.

نمایشنامه «بدل» را چه سالی نوشتید و اصلاً چه شد که سراغ موضوع دوقلوها و اهدای عضو رفتید؟

این نمایشنامه را سال ۹۰ یا ۹۱ نوشتم که بارها بازنویسی شد اما اساس نمایشنامه همان زمان شکل گرفت. آن موقع کار عملی پایان‌نامه دوره ارشدم، نوشتن یک نمایشنامه بود که «بدل» را به عنوان کار پایان‌نامه نوشتم.

آیا نمایشنامه‌های قبلی شما هم درباره مسائل پزشکی بودند؟

نمایشنامه‌هایی که تا امروز نوشته‌ام، متنوع‌اند و همه آن‌ها درباره مسائل پزشکی نیستند، ولی در مورد شکل‌گیری نمایشنامه «بدل» می‌توانم بگویم این اتفاق همیشه در ذهنم بوده، یعنی دوقلوها همیشه برای من ترکیب جالبی بوده‌اند. معمولاً وقتی جایی یک زوج دوقلو می‌دیدم، سعی می‌کردم با آن‌ها حرف بزنم. احساس می‌کردم دنیای‌شان به نوعی از ما جداست. حتی خودم وقتی بچه بودم، دلم می‌خواست یک قُل دیگر داشته باشم تا با هم شیطنت بکنیم! به همین خاطر دوقلوها برایم جذاب بودند اما به این فکر کردم که اگر یکی از دوقلوها با آن یکی فرق داشته باشد، چه اتفاقی می‌افتد؟ این ایده باعث شد نمایشنامه کم‌کم در ذهنم شکل بگیرد. همیشه در نمایشنامه‌هایم سعی می‌کنم نگاه انسانی داشته باشم، یعنی انسان را مد نظر قرار بدهم و آن‌ها را بکاوم و ببینم درون‌شان چه می‌گذرد. چالشی که بین شخصیت‌های آثارم هست، باعث می‌شود نمایی از انسان بدهد که ما گاهی فراموشش می‌کنیم. مثلاً در همین نمایش «بدل»، داستان درباره انسانی‌ست که فراموش شده و دیده نمی‌شود و این دیده‌نشدن باعث خیلی چیزها می‌شود. در واقع سعی می‌کنم چراغ‌قوه بیندازم روی کسانی که کم‌تر دیده می‌شوند.

تمرین‌های نمایش را از چه زمانی آغاز و چقدر تمرین کردید؟

تمرین‌های این نمایش یک پروسه طولانی داشت. سال ۹۷ یا ۹۸ این متن را به جشنواره «مونولیو» فرستادم. با آن‌که نمایش مونولوگ است اما چون سه مونولوگ موازی بود، فکر کردم هرگز این متن را قبول نمی‌کنند و می‌گویند این که مونولوگ نیست. من در آخرین لحظه متن را فرستادم به آن جشنواره و انتظار پذیرفته‌شدن هم نداشتم. حتی نتایج جشنواره را نگاه نکردم، تا این‌که دوست دیگری با من تماس گرفت و گفت «تبریک می‌گویم، در جشنواره پذیرفته شده‌ای!». آن‌جا باید کار را آماده می‌کردیم و چون من انتظار شرکت در جشنواره را نداشتم، اصلاً تمرین نکرده بودم. زمان کافی هم نداشتیم. سعی کردیم طی دو هفته کار را ببندیم و فیلم بگیریم و بفرستیم برای جشنواره،که ناگهان کرونا آمد و آن دوره از جشنواره برگزار نشد اما این متن در ذهن من ماند.کرونا که تمام شد، شروع کردم به تمرین‌کردن تا بالاخره آماده شد.

نمایشنامه «بدل» به لحاظ اطلاعات پزشکی و روند وقایع، حتی برای کسانی که آشنایی چندانی با مقوله پزشکی ندارند، قابل درک و باورپذیر است. با این حال در پروسه نگارش نمایشنامه، از چه منابعی برای پژوهش بهره بردید؟ تحقیقات شما، بیش‌تر میدانی بود یا مطالعاتی و کتابخانه‌ای؟

من از کودکی تحقیق میدانی داشته‌ام! (می‌خندد) منظورم اینست که من از بچگی در فضای بیمارستان بزرگ شده‌ام، دلیلش این نبود که من بیمار بوده‌ام. مادر من ماما بود. آن زمان مثل الان نبود که مهد کودک زیاد باشد و زنان شاغل، بچه‌های‌شان را به مهد بسپارند. خب کار در بیمارستان هم به صورت شیفتی بود. پدر و مادرم هر دو سر کار بودند و دوره جنگ بود. به این دلایل، مادرم مجبور می‌شد من را با خودش به سر کار ببرد. در واقع من از کودکی این فضا را لمس کرده‌ام و برایم فضای آشنایی است. البته وقتی نمایشنامه نوشته شد، برای این‌که در آن ایراد و اشتباهی نداشته باشیم، متن را بردیم به انجمن «نفس» که انجمن اهدای عضو است و آقای دکتر قبادی ـ نایب‌رییس انجمن ـ لطف کردند و نمایشنامه را خواندند. اتفاقاً جالب بود که ایشان هم پرسیدند «شما در بیمارستان کار می‌کنید؟!».گفتم «نه. من در بیمارستان بزرگ شدم!». با این‌حال، متن نمایش اشکالاتی داشت که ایشان اشکالات را اصلاح کردند و مشاوره دقیق و درستی به من دادند که متن نهایی، حاصل همکاری با آقای دکتر قبادی است.

پس شخصیت پرستار در نمایش «بدل»، تحت تاثیر همراهی با مادرتان در بیمارستان است، چون با وجود طنز ظریفی که در بازی و دیالوگ‌های پرستار وجود دارد، خیلی واقعی از کار درآمده است.

خیلی خوشحالم که پرستار اینقدر خوب از کار درآمده. همه تماشاگران شخصیت پرستار را دوست دارند. بله، آن فضا و همکاران مادرم، برای من خیلی ملموس بود، چون با آن‌ها زیست کردم. مدام دیدم‌شان و شاید چون این‌قدر برایم آشنا هستند، باعث شده شخصیت پرستار ملموس از کار دربیاید.

وقتی نمایشنامه‌ای آماده اجرا می‌شود، اغلب کارگردان‌ها ترجیح می‌دهند برای صرفه‌جویی اقتصادی، از فرم و فضای ساده و دکور مینی‌مال استفاده کنند اما شما تجهیزات پزشکی اتاق عمل را کاملاً روی صحنه آماده کرده‌اید. این فضاسازی در اجرا به چه منظوری انتخاب شد و چرا از دکور محدودتر و فرم نمایشی‌تر استفاده نکردید؟

ببینید، این نمایش از زمانی که ما با گروه بازیگران شروع به اتود زدن کردیم، خیلی تغییر کرد، یعنی چیزی که الان روی صحنه به آن رسیده‌ایم، ۷۰ درصد تغییر کرده و ما فقط ۳۰ درصد از ایده‌های اولیه‌مان را نگه داشتیم. این موارد در تمرین قطعاً پیش می‌آید. در مورد طراحی صحنه نمایش، با توجه به این‌که هزینه‌بر بود، وقتی با طراح صحنه صحبت کردم، با هم به این نتیجه رسیدیم که وجود یکسری المان‌ها در صحنه به فضاسازی صحنه کمک می‌کند، یعنی ابتدا به امیر پناهی‌فر (طراح صحنه و لباس) گفتم این چیزها لازم نیست و بیا چخوفی فکر کنیم. ایشان گفت «قبول، چخوفی فکر کنیم اما یکسری چیزها فضا می‌سازد. بهتر است که داشته باشیم». دیدم که حق با اوست و سعی کردیم آن فضا را ایجاد بکنیم. در مورد شیوه اجرایی هم سعی کردم همان‌طور که مونولوگ‌ها ادا می‌شود، انگار شخصیت‌ها احضار می‌شوند و آن‌ها هم روی صحنه می‌آیند. این چیزی بود که از اول در ذهنم بود، یعنی بازسازی اتفاق‌ها. حتی اگر دقت کنید، یک جاهایی بین بازسازی اتفاق‌ها با روایتی که آدم‌ها از ماجرا دارند، متفاوت است، یعنی انگار فرم خاطره‌گویی و احضارکردن خاطره را سعی کردم اجرا بکنم. نمی‌دانم چه‌قدر موفق بوده‌ام، ولی سعی‌ام را کرده‌ام.

در مورد بازیگران نمایش، چطور به انتخاب این هنرمندان رسیدید؟

خیلی جالب بود، اولین‌بار که داشتیم این نمایش را آماده می‌کردیم، آقای ملکوتی،که خودشان استاد دانشگاه هستند و بازیگری تدریس می‌کنند، متن را خواندند و به من گفتند «این متن را خیلی دوست دارم. دلم می‌خواهد در این نمایش بازی کنم». آن موقع شرایط همکاری پیش نیامد، ولی وقتی دوباره تولید نمایش آغاز شد، به ایشان گفتم «اگر این متن را دوست دارید، بفرمایید ما در خدمت‌تان باشیم!». لطف کردند و تشریف آوردند و از همکاری با ایشان لذت بردیم. آقای وحید الهویی هم از ابتدا که برای جشنواره مونولیو آماده می‌شدیم، همراه من بوده‌اند و خیلی معرفت به خرج دادند و سعی کردند دو هفته‌ای نقش را به اجرا برسانند. خانم مژگان معقولی هم از دوستانم بودند که در تماشاخانه هیلاج دیده بودم‌شان. به نظرم خیلی به نقش می‌خوردند. با هم صحبت کردیم و لطف کردند و برای بازی در نقش پرستار آمدند و چه‌قدر همه مژگان را دوست دارند!

هرچه می خواهد دل تنگت بگو….

به عنوان یک کارگردان کار اولی گمان می‌کردم سخت‌ترین بخش ماجرا، توضیح‌دادن ذهنیاتت و منتقل‌کردن آن به بازیگر که نه، بلکه قانع‌کردن اوست؛که اساتید به ما هشدار نداده بودند باید پیش از هر چیز همه را قانع کرد تا پذیرای تو باشند. قبل از اینکه حتی بشنوند تو چه می‌گویی یا بخواهند ببینند قرار است چه بشود. بگذریم، دیدم که نه، این سخت‌ترینش نیست، پس باید پیداکردن سالن و باز قانع‌کردن آنها به قراردادبستن باشد،که این‌جای کار هم باید حواست باشد که بر میز مذاکره، قدرت چانه‌زنی‌ات در حد اعلا باشد و اگر نیست یکی را با خود ببری که مظنه دستش باشد، چون احتمالاً نرخ برای غریبه و آشنا فرق می‌کند. البته قسمت ما که نشد، چون از پس اجاره سالن‌هایی که باهاشان صحبت کردیم، بدون تخفیف حداقل نود درصد برنمی‌آمدیم. این وسط دوست خیرخواهی پیدا شد و دست ما را در دستان آسیه مزینانی گذاشت. راستش را بگویم امیدی نداشتم اما در کمال ناباوری، جلسه‌ای گذاشتند و آخرش گفتند «سی دی‌ماه اجرا و متنت را بفرست تا ببینیم چه کار می‌شود کرد».

دوباره بخواهم با شما صادق باشم، باز هم امیدی نداشتم و گمان می‌کردم قلاب‌سنگ شده‌ام، در تمام طول جلسه سعی کردم آسیه مزینانی را آنالیز بکنم و مو را از ماست بیرون بکشم، باشد که دستم به نقطه تاریکی برسد. با این‌که جدی بود و قبل از جلسه حسابی من را از او ترسانده بودند اما برخلاف جاهای دیگر آن‌جا احساس راحتی می‌کردم. قیافه‌ای جدی داشت و برخلاف تمام آن جدیت مهربان بود. پرسید «کار اولت است؟».

در سرم چرخید که «ای داد و بی‌داد، بدبخت شدم! دیدی از این‌جا هم رانده می‌شوم» و با سختی بله‌ای از دهانم بیرون پرید که به گوش خودم هم نرسید. وقتی لبخند زد و سر تکان داد، معلوم شد که شنیده. بلند شد و گفت برایش بفرستم و فرستادم و شد!

اما اشتباه می‌کردم، هیچ‌کدام از این‌ها که گمان می‌بردم، سخت‌ترین بخش ماجرا نبود. حتی سالن خالی و پیداکردن روابط‌عمومی و توصیه‌های رنگ به رنگ برای فروش کار هم سخت‌ترین بخش ماجرا نبود و نیست. می‌دانستید که یکی از راه‌های پرفروش‌شدن نمایش‌تان اینست که بلیت صندلی‌ها را خودتان بخرید و بعداً بگویید به اصطلاح «سولدآوت» (sold out) شد؟ بار اول که این را به من گفتند صدایم را سرم انداختم که «من آمده‌ام تئاتر کار کنم» و چه و چه و چه، ولی دیدم زهی خیال باطل، اگر می‌خواهی در این چرخه دوام بیاوری باید تو را ببینند و راهش همان گزینه‌هایی است که روی میز است و حالا دچار عذاب‌وجدان می‌شوی و با خودت فکر می‌کنی نکند به این گزینه‌ها متوسل بشوم و دیگران را به دیدن کاری بکشانم که دوستش ندارند،که البته دوست داشته‌نشدن در ذات هنر است و تو باید طاقتش را داشته باشی. آیا من طاقتش را دارم؟! سخت‌ترین بخش ماجرا به نظرم همین‌جاست و نه چشمان خیره بازیگر که می‌دانی احتمالاً در دلش می‌گوید «ببین نمی‌داند!»، یا چشم‌های وق‌زده صندلی‌های خالی سالن و …

سخت‌ترین بخش ماجرا دوست داشته‌نشدنت توسط کسانی است که یاد نگرفته‌اند چطور به تو بگویند دوستت ندارند و به لطایف‌الحیلی می‌خواهند تو را کناری بکشند و ارشادت بکنند، باشد که به راه ذهن آن‌ها ارشاد بشوی!

و بعد هم می‌بینند که نه یاسین در گوش خر می‌خوانند و هرچه به تو می‌گویند فلان‌کار بهتر است و باید چنین و چنان بکنی، تو در مقابل با بدبختی تمام سعی می‌کنی با هزاران شکل و آیه قانع‌شان بکنی که احتمالاً تو را نفهمیده‌اند! یا این‌که مسیر ذهنی‌شان فرسنگ‌ها از تو دور است. اما  آستین بالا می‌زنند و در یک اقدام کاملاً دوستانه، راساً اقدام سریع و گازانبری می‌کنند که نفهمی‌های تو را اصلاح بکنند. آیا واقعاً این‎ها نفهمی کارگردان و نویسنده است؟ شاید باشد و شاید از اصل و اساس اشتباه کرده باشد که بعید است، چون احتمالاً قبل از به عرصه‌رسیدن کار با دو نفر بلدکار و باتجربه این کار مشورت کرده، فارغ از این‌که نتیجه چه هست و چه نیست! حتماً خطاهایی داریم که من یک نفر ادعایی برای ساختن شاهکار و کار بی‌عیب‌ونقص ندارم و بضاعتم همین است که نشان داده‌ام و می‌دانم پر از کاستی است. اگر دل‌سوزی هست و نگرانی مشفقانه‌ای، راهش احتمالاً دخالت نیست که یکی از آن‌ها نوشتن است در هزار و یک تریبونی که وجود دارد. من خودم سال‌ها بر فیلم‌ها و تئاترها یادداشت نوشته‌ام و اگر جراتش را ندارید که خب نباید پشت سر کارگردان سعی در اصلاح کار و عوامل بی‌گناه و فلک‌زده‌ای بکنید که زیر دست آدم بی‌عرضه‌ای افتاده‌اند. در این وانفسا چه بسا بهتر است دست روی زانوی خود بزنیم. باید کار خودت را بسازی و آن‌قدر شجاعت داشته باشی که خودت را در معرض نقد دیگران قرار بدهی تا که آرام و در سایه بخواهی بیایی و کار دیگران را اصلاح که چه عرض کنم، به منجلاب بکشانی و پشت سرش… بگذریم! آری، سر بزرگی که می‌گویند زیر لحاف است، همین‌جاست، دقیقاً همین‌جا! دوستانی که گمان می‌کنند از تو نسبت به کارت تسلط بیش‌تری دارند و باید به زور نجاتت بدهند. نقد خوب است اما راه دارد. آخر و عاقبت، تنها یک چیز می‌ماند و آن هم شوق است و این شعله هر چه‌قدر هم که در معرض باد سوسو بزند، چون از شیره جان نور می‌گیرد، شاید به این راحتی‌ها نشود خاموشش کرد.

احمدرضا حجارزاده

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است