روزنامه صبا

روزنامه صبا

محمد رسولی:

کشف راز بزرگ شاهنامه!


سیمرغ یک پزشک است و نه تنها پزشک است بلکه سرپزشک است. یعنی او حاذق‌ترین پزشک شهر (یا حتی کشور) بوده است.

محمد رسولی، حقوقدان، نویسنده و شاهنامه شناس ایرانی است. او به عنوان یک حقوقدان و شاهنامه پژوه و تاریخدان، توان آن را داشته که با به کارگیری توامان این هر سه هنر و تخصص، نکات جدید و نو و جالبی از دل تاریخ ناشناخته عهدکهن کشف و دریچه‌های جدیدی بر روی سایر پژوهشگران بگشاید. وی نگرشی نوین به شاهنامه دارد و پس از سال‌های متمادی پژوهش بر روی شاهنامه و پای درس استادان بزرگ شاهنامه نشستن و تمرکز و کنکاش زیاد بر روی شاهنامه، نظریات بدیع و تازه‌ای درباره محتویات شاهنامه ارایه کرده است که روزنامه صبا بنا را براین گذاشته تا چهارشنبه هر هفته پای صحبت‌های وی بنشیند. دکتر رسولی این هفته و در گفتار دوم، پرده از راز بزرگی دیگر در شاهنامه بر می‌دارد.

کنون پر شگفتی یکی داستان

بپیوندم از گفته باستان

نگه کن که مر سام را روزگار

چه بازی نمود ای پسر، هوش دار

نگاری بود اندر شبستان اوی

ز گلبرگ رخ داشت وز مشک موی

ز مادر جدا شد بر آن چند روز

نگاری چو خورشید گیتی فروز

به چهره چنان بود تابنده شید

ولیکن همه موی بودش سپید

این گفتار حکایت مهمی از شاهنامه است که در آن یکی از مهم‌ترین و معروف ترین رازهای شاهنامه را آشکار می‌کنیم. در این حکایت معلوم می‌نماییم که سیمرغِ معروف در واقع چه بوده است.

سام، پهلوان نامدار ایران که در سیستان زندگی می‌کرد، سال‌ها در آرزوی فرزنددار شدن بود تا اینکه متوجه شد همسر او باردار است، لذا خیلی خوشحال شد. پس از چندی فرزند به دنیا آمد؛ اما این نوزاد سپید موی بود. این امر سبب نگرانی و ناراحتی سام شد و تصور کرد که اصولاً نوزادی که از اکنون به شکل پیرهاست به چه درد می خورد و چه بسا که به زودی از دنیا برود. لذا به رغم میل خود تصمیم گرفت بچه را از خود دور کند. پس گفت فرزندش را بردارند و دور از چشم مردم به جایی ببرند. نزدیکان سام هم به ناچار بچه را برداشتند و در کوه البرز، نزدیک به جایی که سیمرغ خانه داشت، رهایش کردند. چشم تیزبین سیمرغْ نوزاد را دید. او را برداشت و با خود به خانه‌اش برد. بچه‌های سیمرغ از دیدن این نوزاد شاد شدند و شروع به بازی با او کردند. مهر این نوزاد (یعنی زال) در دل سیمرغ افتاد و تصمیم گرفت از او نگهداری کند.

ماه‌ها و سال‌ها گذشت و سیمرغ همچنان از این کودک نگهداری می‌کرد. زال کم‌کم نزد سیمرغ پرورش یافت و بزرگ شد تا جایی که  نوجوان برومند و دلیری شد. اما همیشه غمگین بود که چرا پدر و مادر ندارد. او از سیمرغ شنیده بود که در نوزادی، وی را تنها و بی پناه در کوه رها کرده بودند. لذا خیلی بابت این موضوع، افسرده و غمگین بود. به هر حال، پس از سال‌ها سام تصمیم می‌گیرد برود و دنبال بچه‌اش بگردد، بلکه ردی از او پیدا کند. او به جایی که بچه را گذاشته بودند، می‌رود و پس از جستجوها، بالاخره فرزندش را نزد سیمرغ پیدا می کند و او را با خود به شهر بر می‌گرداند. در زمان جدا شدن، سیمرغ به زال سفارش کرد که مواظب خود باشد و پری از پرهایش را کند و به زال داد و گفت: اگر در زندگی با تنگی و سختی و شرایط ویژه‌ای برخورد کردی که احتیاج به من بود، این را آتش بزن، تا من متوجه کمک خواهی تو بشوم و بیایم. کاری که بعدها چند بار هم انجام می‌شود و سیمرغ به کمک زال می‌آید.

زال به خانه پدر باز می‌گردد و چندی بعد با رودابه، دختر مهراب کابلی، ازدواج می‌کند که از آن ازدواج، رستم به دنیا می‌آید و موقع به دنیا آمدنِ رستم نیز از سیمرغ کمک می‌گیرد. یعنی پر سیمرغ را آتش می زند و سیمرغ خود را می‌رساند تا به او کمک کند.

اینک موضوع مهمی که در این داستان باید به آن توجه کرد و رازی که باید گشود این است که: به راستی سیمرغ کیست؟ قضیه آن پر که به زال داد چه بود؟ اصولاً آیا پرنده‌ای به نام سیمرغ وجود دارد؟ چون ما در گفتار اول که چهارشنبه هفته گذشته منتشر شد گفتیم شاهنامه همه‌اش تاریخ واقعی است. حال قضیه سیمرغ در کجای یک تاریخ واقعی جای می‌گیرد؟!

پاسخ این است که در واقع «سیمرغ یک پزشک است و نه تنها پزشک است بلکه سرپزشک است. یعنی او حاذق‌ترین پزشک شهر (یا حتی کشور) بوده است.

بعدها در گذر زمان طولانی، این واقعیت رنگ قصه و داستان و افسانه به خود گرفت و در واقع سیمرغ پزشک ماهری بوده است و بس!

در همین داستانِ زال، چون بچه را در نزدیکی خانه او رها کرده‌اند (گویی نزدیک درمانگاه گذاشته و رفته‌اند) وی بچه را پیدا کرده و معاینه می کند و متوجه سلامت نوزاد می‌شود. لذا او را نگهداری و  تربیت و بزرگ می‌نماید.

هنگامی که پدر زال یعنی سام به دنبال فرزندش می‌آید، وی را تحویل او می‌دهد و در عین حال، نشانی و رمز خود را به زال می‌دهد که اگر کاری داشت به آن وسیله به او خبر بدهد تا سیمرغ به عنوان یک حکیم و پزشک برود و او را کمک و راهنمایی کند.

اشاره شد بعدها که هنگام به دنیا آمدن رستم،  تهمینه مادرش خیلی حال بدی پیدا می‌کند و این وضعیت سبب نگرانی زیاد زال می‌شود. زال یاد پزشک حاذق دوران یعنی سیمرغ  که دوست وی هم می‌باشد می‌افتد. سیمرغ را آگاه و به خانه خویش، کنار بالین بیمار فرا می‌خواند.

سیمرغ پزشک، تهمینه را معاینه می‌کند و به زال می‌گوید: نگران نباش. مادر و جنین هر دو خوب هستند. فقط چون جنین بزرگ است مادر احساس ناراحتی دارد. ضمنا زایمان طبیعی مناسب این جنین نیست. شما یک جراح زنان (کاردپزشک) بیاور تا او ابتدا مادر را با شربت بیهوش کند. سپس به وسیله جراحی جنین را به دنیا بیاورد. پس از بیرون آوردن نوزاد جای جراحی را خوب بخیه بزند. مادر چندی استراحت می‌کند و پس از آن خوب می‌شود:

کزین سرو سیمین بر ماه روی

یکی نره شیر آید و نامجوی

بیاور یکی خنجر آبگون

یکی مرد بینا دل پر فسون

بکافد تهیگاه سرو سهی

نباشد مر او را ز درد آگهی

 

… همین هم می‌شود و رستم به آسانی با عمل جراحی مورد نظر سیمرغ به دنیا می‌آید.

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است