نقد فیلم «شهسوار» ساخته حسین نمازی
کمدی درام فقیر
شخصا هر آنچه نوید دهنده امید و شادی باشد را در این دوران لازم و زیبا میبینم.
«عمو داشی در روز برگزاری عروسی نمکی، از خر میافتد و میمیرد. شیرزاد نهایت تلاشش را میکند تا پدرش، عموطالب، یحیی، مادر، الیاس و سایر اقوام را متقاعد کند تا موضوع را مسکوت بگذارند که عروسی خواهرش برگزار شود. میهمانان اما هریک به شکلی خبردار میشوند و در ادامه خانواده نیازمند تلاش میکنند تا با طرح نقشه از مرگ عمو داشی منفعت مالی ببرند اما… .»
شروع فیلم با آن پر و پیمانی بازیگر و صحنهپردازی و فضای فانتزی و اتفاق مضحک از خر افتادن عمو داشی و مرگش، انتظار یک کمدی سرحال را ایجاد میکند اما جلوتر که میرود حجم پروداکش و شکل میزانسنها و پردازش صحنهها و دوربین روی دستها و ریتم تدوین، نشانگر نهایت تلاش یک فیلمساز برای رئالیتی کردن فضا است. بخش پایانی فیلم بخصوص از صحنهی ملاقات شیرزاد با پدرش خدمت مالکی در زندان تا انتهای فیلم هم که کاملا به یک درام اجتماعی عاطفی پهلو میزند. تیپپردازی کاراکترها خوب و در خدمت قصه است اما گریزهای گاهبهگاه فیلمساز از طنز به هزل و از هزل به درام! مخاطبش را بیحوصله میکند.
باید اشاره داشت ایده اولیه فیلم مبنی بر خلق یک موقعیت دراماتیکِ کششمند، ظرفیت بسط داستانی را نداشته و دست و پازدن نویسنده در گسترش داستان و به تبع آن کارگردان در اجرا، نتوانسته ماجرا را به توسعهای جذاب، باورپذیر یا حداقلی قابل قبول برساند.
تعدد شخصیتها، کاراکترها و شلوغی نهچندان لازم صحنهها، موجب تمرکززدایی تماشاگر میشود. همچنین نبود ماجراهای فرعی و گسترش دیرهنگام باعث میشود دیدن فیلم نیازمند تحمل باشد. البته اگر حوصلهی لازم را خرج کنید متوجه میشوید از جایی که فیلمساز دست از تلاش نارساش در جهت ایجاد طنز موقعیت برمیدارد و بر وجه روایی تمرکز میکند، فیلم قابل پذیرش میشود. لابد دیدهاید که برخی فیلمها با دست و پا زدن نویسنده و کوشش مشهود سرهمبندی میشوند. شهسوار در کلیتش اینگونه است.
اینکه با اولین سکانس وارد چالش زورکی فیلم میشویم و عمو داشی روی الاغ رمکردهاش پیش میرود تا بیافتد و بمیرد و ماجرای فیلم شروع شود، منظور بالا را میرساند که محور ماجرا بر تصادف و خلق موقعیتی به موقعیت دیگر است تا یک کمدی درام فقیر شکل بگیرد. شایعه نحسی خانواده در روستا هم بیمنطق است و تزریق شده تا در ادامهی فوت عموداشی ضرورت پنهان کردنش را توجیه کند. روایتهایی اینگونه که پیرنگش نه از دلیل و ضرورت زندگی و بستر اجتماعی آدمهای قصه که از بهانهی فیلمنامهنویس برای خلق داستانش شکل میگیرد، بجای روند منطقی خلق و اتفاق وقایع، زنجیرهای از حوادث و تصادفها را برای پیشبرد ماجرا در خدمت میگیرد. اینگونه است که کاراکترها و آدمهای داستان بجای عمق و جان گرفتن و شخصیت یافتن، ظاهر و لحن و تیپ پیدا میکنند تا یک کمدی زدو بندی و زورکی شکل گیرد.
این شکل از شروع تصادفی و تکیه بر یک حادثه برای ورود به داستان، در ادامه نیز در کلام و دیالوگ تیپها اتفاق میافتد.
سکانس عروسی و همسویی ناگهانی کاراکترها اما دوست داشتنی و خواستنی است. شخصا هر آنچه نوید دهنده امید و شادی باشد را در این دوران لازم و زیبا میبینم. رقص آدمهای قصه اگرچه زیر بارش کاه! و پیوند درونی آدمها به حفظ و برقرای عروسی، تصویری قابل اعتناست و کاش فیلم با همین صحنهی تاویلپذیر پایان مییافت و نه آن تصویر باسمهای وسترنی الحاق شدهی اسب سوار و گلهی الاغ در غروب کارت پستالی کوهستان.
رضا خسروزاد
هنوز دیدگاهی منتشر نشده است