گفتگو با عوامل نمایش «سلاخ»؛
شفقت نقطه پایانی بر چرخه خشونت
نمایش «سلاخ» به کارگردانی آناهیتا آقاطاهر در حالی آخرین هفته اجرای خود را در سالن نوفللوشاتو آغاز کرده که توانسته هفته اول اجراهایش را به شکل سولد اوت به اتمام برساند.
در شب سال نوی میلادی در یک ایستگاه پلیس گذشته چند زن و مرد در هم میآمیزد و آوار خشونتی که به آنها روا شده چون بهمنی سهمگین به آخرین بارقه انسانیت هجوم میآورد تا برای همیشه خاموشش کند. نمایش «سلاخ» به نویسندگی نیکلاس بیلن و کارگردانی آناهیتا آقاطاهر در حالی آخرین هفته اجرای خود را با بازی نیما هاشمیسرشت، مهدی بزرگزاده، پانتهآ مرزبانیان و مریم گلدوزتوکلی در سالن نوفللوشاتو آغاز کرده که توانسته هفته اول اجراهایش را به شکل سولد اوت به اتمام برساند. این نمایش که محوریتی ضد جنگ دارد با دنبال کردن اثراتی که جنگ بر روی نسلهای بعد و حتی افراد غیر مرتبط میگذارد چرخه بازتولید خشونت را واکاوی میکند. در ادامه گفت و گوی خبرنگار صبا با عوامل این نمایش را میخوانید.
علی باباییزاد؛ مشاور روانشناس پروژه: هنر راهی جهت بقا است
به عنوان مشاور روانشناسی پروژه نمایش «سلاخ» و کاراکترها را چگونه میبینید؟
در نمایش «سلاخ» ما با یک دیکتاتور قصاب روبرو هستیم که به واسطه حقارتها، محرومیتها، ناکامیها و اختگیهای عمیق وجودش آنچنان به یک ایدئولوژی چسبیده که میخواهد خود نداشتهاش را در آن ایدئولوژی ترجمه کند. هویتی که مخدوش است میخواهد به واسطه تعصبی عمیق در درون او انسجامی نیم بند پیدا کند و آنچه که حاصل میشود پس از این همه جنایت و به جریان افتادن سادیسم درونش، تروما است. تروما یا ضربه میتواند یک ضربه عاطفی، جسمی، جنسی، هیجانی و ارتباطی باشد که وقتی به فرد وارد میشود او دیگر همان فرد قبلی نخواهد بود بلکه مرزهایش از هم دریده میشود و از آن انسجام میافتد و مجبور است برای درک دوباره من بودگی کاری بکند. این مهم نیست که شما مستقیم دچار تروما شده باشید، یا دیده باشید که دیگری توسط اوی جنایتکار مورد تروما واقع شده یا راجع به آن شنیده باشید در هر صورت تروما که ضربه عمیق بر هویت ماست نه فقط به من بلکه روی غیر و دیگری نیز تاثیر میگذارد و میتواند مرزهای روانی گروهی را دچار تهدید کند.
در مورد کاراکتر دوشس و انتخابی که پس از تروما دارد بگویید.
کاراکتر دوشس که دختر بچهای بیش نبوده مایل است در اردوگاه ژنرال امید را به دیگران هدیه و در این امید آزادی را نوید بدهد و از آنجایی که ژنرال به واسطه نوع نگاه و ایدئولوژی که به آن چسبیده نمیتواند کسی را به جز خودش تحمل کند و در یک وضعیت نارسیسیستیکال، خودشیفته و بالاتر از دیگران خودش را میبیند میبایست که آنچنان دوشس را تنبیه کند که نه تنها دوشس بلکه هر کسی که راجع به او میشنود دیگر جرات نکند امید را حتی آرزو کند و دچار درماندگی آموخته شده بشود. سلیگمن دانشمند روانشناس میگوید اگر به کسی آرزویی را معرفی کنید و زمانی که میخواهد به آن برسد او را دچار تروما کنید او دیگر از آرزو کردن و خواستن خواهد ترسید، او دیگر نخواهد خواست و آرزو نخواهد کرد بنابراین بیخطر میشود.
ژنرال هم بدون اینکه این مسئله را بداند به دوشس ترومای سنگینی وارد میکند بنابراین دوشس برای اینکه بتواند بقا حاصل کند خشم را آنچنان در درون خودش تجربه میکند که بتواند مرزهای دریده و پاره شدهاش را کنار هم بگذارد و هویتی پیدا کند جهت انتقام! فرد تروما زده یا در غم و اندوه و نا امید میمیرد یا به واسطه میل به انتقام گرفتن خودش را منسجم میکند تا مرزهایش کنار هم قرار گیرند و این خشم باعث شود که بتواند زنده بماند، اما چگونه زنده ماندنی؟! درد تبدیل به رنج میشود و رنج تمام وجودش را فرا میگیرد و حتی پس از انتقام نیز مسئلهای برایش حل نمیشود.
حال داستان اینجاست که چطور میتوانیم با هم از طریق شفقت به این مسئله نگاهی داشته باشیم. دیدید که ژنرال و همدستانش چگونه بالای قلب و روی سینهشان نماد سربروس یا سگ سه سر هادس خدای جهنم یا نگهبان دنیای مردگان در افسانههای یونان را تتو کردهاند. سربروس در جهان هادس مراقب بود که مبادا مردهای به دنیای زندگان برود و زندگیاش دوباره آغاز شود او از مردن و درد حمایت میکرد و مراقبت میکرد از اینکه مبادا زندگی دوباره به جریان بیفتد و ژنرال و کسانی مانند او بالای قلبشان سربروس را گذاشتهاند تا شفقت و مهری به جریان نیفتد و درکی از دنیای پدیدارشناسی دیگری حاصل نشود. همه افراد روی این سن به زبان لاوینیایی که زبان ساختگی نویسنده اثر است آشنا بودند ولی گویی یکدیگر را نمیشنیدند و نمیفهمیدند و درک رنج و غم و درد پشت آن حرفها برایشان میسر نبود.
در روان درمانیهای پست مدرن و درمان مبتنی بر شفقت روی مفهوم شفقت بسیار تاکید شده است. شفقت از دو جزء come یعنی با و paty یعنی درد تشکیل شده که در اینجا یعنی با درد ماندن و درد دیگری را درک کردن است. اگر بخواهیم شفیق باشیم باید در درجه اول درد اویی که با ماست را درک کنیم همینطور درد خودمان را و اینکه زندگی درد هم دارد و بعد شفقت و مهر به جریان بیفتد. ولی ژنرال این داستان جز خودش را نمیبیند و درد اختگی او به واسطه حقارتهای عمیق درونیاش از طریق خشم و سادیسم به جریان میافتد و با حذف دیگری میخواهد بقایی چند حاصل کند.
چرا تئاتر را برای انتقال این مفاهیم موثر میدانید؟
شخصا برای خود من و همینطور اعضای عزیز من در گروه تئاتر دلفی این مسئله همیشه دغدغه بوده است و ما در گذشته یک سالن میگرفتیم و تئاتر تحلیل میکردیم. برای من هنر راهی جهت بقا است شاید بتوانیم هنر را همچون سسی زیبا و خوش طعم بر مفهوم این چند دهه زیست سریع تمام شونده بزنیم تا بار هستی قابل تحمل، درک و هضم شود. تئاتر هنری است بلاواسطه که در آنی که به جریان میافتد در همان آن دریافت میشود و کاتارسیس، فشار و هیجان ایجاد میکند و کسی که به تئاتر میآید آنقدر موجود ارزشمندی است که در این تعامل دو طرفه و کاتارسیسی که ایجاد میشود، در سطوح کمتر خودآگاهش تراپی رخ میدهد. هدف تئاتر دلفی این است که بیننده تئاتر فقط و صرفاً تئاتر نبیند بلکه در کنار دیدن نمایش به خودش نیز بپردازد پس این سوال مطرح است که ما چقدر نسبت به دیگری شفقت داریم؟ و اگر تروما دیدیم و ترومای دیگران را فهمیدیم و اینکه چطور مرزهایمان از هم دریده و حال چگونه باید نسبت به خودمان در درجه اول و دیگری در درجه دوم رفتار کنیم.
آناهیتا آقاطاهر؛ کارگردان: میخواهیم اثر مخاطب را از نظر روانشناسی درگیر کند
فعالیت تئاتری شما و ایجاد تئاتر دلفی به چه شکل بوده است؟
لیسانس من کارگردانی تئاتر بود و فوق لیسانسم را نیز در زمینه برنامهسازی تلویزیونی گرفتم و کارهای نمایشی مختلفی برای تلویزیون انجام دادم البته فیلم کوتاه نیز ساختهام و در برنامه «حال خوب» که نویسنده و کارگردانش بودم با دکتر باباییزاد آشنا شدم و آنجا بود که ایده گروه تئاتر دلفی شکل گرفت تا اینکه با خانم گلدوز آشنا شدم و قرار شد که این ایده را پیش ببریم و منجر شد به تاسیس موسسه نمایشی دلفی و اولین خروجیمان هم یک تله تئاتر بود که برای مخاطبان موسسه دلفی ۴ نوبت اکران شد. در واقع نمایش «سلاخ» دومین کار گروه و تئاتر دلفی است که ما به صورت اجرای عموم آن را ارائه میکنیم.
رویکرد تئاتر دلفی از بدو تاسیس چه بوده است؟
از آنجایی که پیشینه خود من تئاتری بوده است معتقدم که تئاتر باید کار خودش را بکند و هر اثری هم به هر حال زمینههای روانشناختی خودش را دارد و نمیشود بگوییم که بیاییم یک متنی را فقط بر این اساس که رویکرد روانشناسی دارد انتخاب کنیم چرا که هر متنی به هر حال زیر لایههای روانشناسی خودش را دارد. بنابراین به نظر من اثر باید خودش را پیش ببرد و حالا آن اثر را بر اساس موضوعات روانشناسی که پیاده شده میتوان تحلیل کرد و رویکرد ما نیز این است که آثاری را انتخاب کنیم و ارائه بدهیم که حتماً مخاطب را از نظر روانشناسی درگیر کند حال اینکه راجع به ذات انسان است یا سرشت انسانی و… در این اثر نیز جنگ رویه و سطح موضوع است ولی در عمق ما میخواهیم ببینیم که چرا انسانها تصمیم میگیرند تبدیل به چنین موجوداتی شوند.
آشنایی شما با این نمایشنامه به کجا برمیگردد و چه تغییراتی روی آن انجام شده است؟
این نمایشنامه را چندین سال پیش استاد چرمشیر به من معرفی کرده بودند و پس از آنکه خواندمش بسیار درگیرش شدم و به این نتیجه رسیدم که میتواند نمایش خوبی باشد. با اینکه دو ترجمه از آن وجود داشت از آنجایی که خودم هم مترجم هستم تصمیم گرفتم که کار را دوباره ترجمه کنم و دراماتورژیاش کردم. مثلاً شخصیت دنیل در داستان فقط در همان حد است که با او یک تماس گرفته میشود اما در نمایش ما این شخصیت عینیت پیدا کرده و من به این کاراکتر پرداختم چون به نظرم میتوانست یکی از کودکانی باشد که در اثر تجاوزهایی که در زمان جنگ اتفاق میافتد به دنیا آمده و حال در این داستان حاضر شده، سوال دارد و روایت میکند. او میگوید من پدر دارم ولی نمیدانم پدرم کیست از آنجایی که ما ریشههایمان را از طریق و بر اساس فامیلی پدرمان میشناسیم. این کاراکتر میگوید که من هیچ هویت یا ریشهای ندارم و کل قضیه دادگاه نیز دراماتولوژی من روی این نمایشنامه بود و به نظرم رسید برای اینکه بتوانم توجه تماشاگر را به آن وجه آسیبی که به افراد دیگری غیر از کاراکتر النا وارد شده جلب کنم موثر است مثل بچههایی که جنگ را ندیدهاند اما درگیر تبعاتش شدهاند.
از زبانی که ساخته نویسنده است و شباهتهایی نیز از نظر آوایی به زبانهای اروپای شرق و وروی سابق دارد بگویید.
نویسنده تمام این زبان لاوینیایی را ساخته و معنی تمام جملههایی که به این زبان ساخته را نیز نوشته است و تاکید زیادی داشته که هیچ کدام از این جملات لاوینیایی به زبان انگلیسی تبدیل نشود و حتماً به همان زبان گفته شود و این جزو چیزهایی است که وقتی یک نویسنده روی آن انقدر تاکید دارد خود کارگردان هم موظف است که اجرایش کند. نویسنده اثر با همکاری دو زبانشناس این زبان را ساختهاند ولی از روی آوای زبان و اسمی که برای کشور یعنی لاوینیا انتخاب شده است متوجه میشوید که متعلق به همین اطراف و شوروی سابق میتواند باشد و من از آنجایی که روی تاریخ معاصر یوگسلاوی تحقیقاتی انجام داده بودم تاکید داشتم که بگویم این جنگ متعلق به ۲۰ سال پیش است و غربیها این جنگ را یک جنگ داخلی میدانستند بنابراین سعی کردم با این کدها مخاطب متوجه شود که این جنگ در واقع متعلق مربوط به این بخش از جغرافیای جهان است.
به نظر شما استفاده از یک نام و زبان ساختگی از طرف نویسنده میتوانسته اشاره به بعد جهان شمول این فجایع باشد؟
بله به نظرم نویسنده میتوانست خیلی راحت بگوید که جنگی که از آن صحبت میکنم مربوط به کشور یوگوسلاوی است ولی این کار را نکرده تا بگوید که این اتفاقات در هر جنگی در هر جای دنیا، حتی بین قومیتهای مختلف در یک کشور نیز ممکن است اتفاق بیفتد.
بازخوردها تا این لحظه چگونه بوده است؟
خوشبختانه از ۸ مهر که اجراها را آغاز کردهایم تا ۱۹ مهر همه روزهای اجرا را به صورت سولد اوت گذراندیم و این برای من جای خوشحالی زیادی داشت و من خیلی راضی بودم از اینکه اکثر کسانی که از سالن بیرون میآمدند رضایتشان را به عنوان کارگردان به من اعلام و بیان میکردند و بازخوردی که تاکنون شخصاً دریافت کردهام خیلی خوب بوده است.
سخن پایانی
تا زمانی که آدمیزاد متوجه نشود که اگر تروماهایی که در کودکی تجربه کرده و حمل میکند را با خود حل نکند، تلافیاش را سر آدمهای دیگر در خواهد آورد و در سطح وسیعتر و جهانیاش این تروماها تبدیل به جنگ و در سطح روزانهاش تبدیل به کشمکشهای دائمی میشود که با آدمهای اطرافش دارد با این مسائل روبرو خواهیم بود. به نظر من در هر صورتی که به آن نگاه کنیم خوب است که آدمی یک بازنگری بر درون خود داشته باشد. اگر جنگی در جهان وجود دارد دلیلش انسانهایی هستند که بازیهای کودکانه خود را به دنیای بزرگسالی آوردهاند و آدمهای دیگر را نیز بازی میدهند.
مهدی بزرگزاده؛ بازیگر: سختترین نقشی است که تاکنون تجربه کردهام
جذابیت نقش برای شما چه بود؟
حقیقتاً میشود گفت که این نقش را خود من انتخاب کردم. یک وجهی که این کاراکتر در نمایشنامه دارد این است که او یک شخصیتی مانند تمام مردم امروزمان، یعنی یک آدم واقعی است در حالی که باقی کاراکترهای نمایش به نوعی تیپ شدهاند نه تیپ به آن معنای تئاتری بلکه به این معنا که هویتشان شکل گرفته یعنی ما کاراکتر النا را داریم که به خاطر ترومایی که برایش رخ داده آن وجهه را انتخاب کرده یا شخصیت ژنرال که در ۳۰ سال پیش یک هویتی گرفته و شخصیتی یافته و در واقع در انتخاب میان خیر و شر در یک موقعیتی آن اتفاق نهایی برای این افراد افتاده است و انتخاب خودشان را کردهاند. اما کاراکتر همیلتون یک کاراکتر معمولی است و بر اساس ساختارپردازی نمایش او یک وکیل است در حالی که تقریبا میتواند هر شغل دیگری داشته باشد و با چیزی در زندگیش روبرو میشود که به اجبار باید یک قضاوت واقعی داشته باشد. او به اعدام معتقد نیست اما مقابل پدرش قرار میگیرد و باید انتخاب کند و محدودیتها و اتفاقاتی که به صورت ناگهانی برای این کاراکتر میافتد برای من خیلی جالب بود چرا که به نوعی این اتفاقات روندی را طی نمیکنند و او باید در عرض مثلاً ۱۰ دقیقه یک تصمیم حیاتی بسیار عجیب و غریب بگیرد.
روند تمرینات با توجه به وجود یک زبان ساختگی در این نمایشنامه چگونه بود؟
ما در جلسات اول غیر از دورخوانی یعنی بعد از اینکه رفتیم روی لحنها و حسها کار کنیم چندین جلسه این بخشها را به زبان فارسی درآوردیم و با همین زبان هم تمرین کردیم و حال لحنهایی که به دست آورده بودیم روی همان زبان ساختگی لاوینیایی نشانده شد و در تمام صحنههایی که از این زبان استفاده میشود ما بازیگران کاملاً میدانیم که چه چیزی گفته میشود و برایمان به طور دقیق معنا دارد.
چالش برانگیزترین صحنه کار احتمالاً برای شما صحنهایست که همیلتون باید پدرش را به قتل برساند.
به جرات میتوانم بگویم که در تمام بیست و چند سالی که درگیر فضای تئاتر هستم سختترین نقشی است که تجربهاش کردم و از همان ماه اول تمرینات متوجه شدم که چقدر نقش سختی است. در این نمایش تا آنجایی که ما اعتراف پدر را میشنویم موقعیت هنوز آن حالت بحرانی را به خود نگرفته اما از آن نقطه به بعد ورق به طور کامل برمیگردد و پسری که پس از ۳۰ سال پدرش را دیده و حال یا میخواد او را در آغوش بگیرد یا حتماً در ذهنش سوالات بسیاری دارد که از او بپرسد، باید در یک لحظه با این دگرگونی روبرو شود. کاراکتری که وکیل است، به اعدام معتقد نیست و بر عکس به اصول اخلاقی پایبند است باید قتل انجام دهد آن هم نه قتل یک فرد دیگری بلکه قتل پدرش… برای شخص من رسیدن به این موقعیت خیلی سخت بود اما به عنوان بازیگر هم واقعاً چالش اصلی کشتن پدر در آن موقعیت است. جایی که پدر به پسرش آموزش میدهد که چگونه او را بکشد ریختن اشکهایم دیگر در اختیار خودم نیست و موقعیتی است که من واقعاً از درون تمام میشوم. دقیقترین چیزی که میتوانم در مورد این نمایش و کاراکتر همیلتون بگویم این است که واقعاً سختترین تجربه من در بازیگری به لحاظ تقسیم انرژی است چون ما یک صحنه ابتدایی داریم که صحنه پرهیجانی نیست و تعلیقدار است ولی باید این صحنه بالا و با انرژی اجرا شود و در انتهای نمایش هم به انرژی نیاز دارم تا بتوانم کاراکتر قبلی را خرد کنم و یک وکیل را به یک قاتل تبدیل کنم و این تقسیم انرژی چالش برانگیز بود.
سخن پایانی
دوست دارم در انتها از مخاطبان تشکر کنم چرا که ما سولد اوت بودن نمایش در هفته اول را مدیون توجهشان هستیم. ما یک هفته دیگر اجرا خواهیم داشت و تمدیدی هم نداریم و اگر تشریف بیاورند و نمایش ما را ببینند ممنونشان خواهیم بود بی شک از تماشای کار پشیمان نخواهند شد.
مریم عظیمی
There are no comments yet